انجمن علمی و آموزشی معلمان ریاضی استان آذربایجان‌ غربی

انجمن علمی و آموزشی معلمان ریاضی استان آذربایجان‌ غربی

.: ریاضیات شانه بر زلف پریشان عالم است :.
انجمن علمی و آموزشی معلمان ریاضی استان آذربایجان‌ غربی

انجمن علمی و آموزشی معلمان ریاضی استان آذربایجان‌ غربی

.: ریاضیات شانه بر زلف پریشان عالم است :.

. سرعت غیر مجاز !

افسر راهنمائی آقایی را به علت سرعت غیرمجاز نگه‌می‌دارد.
افسر: گواهینامه‌تان را ببینم ؟
راننده: گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردند.
افسر: کارت ماشین‌تان را ببینم ؟
- این ماشین مال من نیست! من این ماشین را دزدیده‌ام !
- این ماشین دزدی است؟
- آره همینطور است ، فکر می کنم وقتی تفنگم را در داشبورد می‌گذاشتم کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
- یعنی تو داشبورد تفنگ هست؟
- بله .همان تفنگی که با آن خانم صاحب ماشین را کشتم و بعدش هم جنازه اش را گذاشتم توی صندوق عقب .
- یک جسد در صندوق عقب ماشین هست ؟
بله قربان همینطور هست !

 با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش(سروان) تماس می گیرد . طولی نمی کشد که ماشینهای پلیس ماشین مرد را محاصره می کنند و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آید .
سروان: ببخشید آقا ، گواهینامه‌تان را ببینم ؟
مرد: بفرمائید !
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان: این ماشین مال کیست؟
مرد: مال خودم هست  جناب سروان .این هم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
- خیلی آرام داشبورد را باز کنید تا ببینم تفنگی توی آن هست یا نه؟
- جناب سروان مطمئن باشید که تفنگی آن تو نیست !
واقعا هم هیچ تفنگی آنجا نبود !
- صندوق عقب رو  بالا بزنید . به من گفتند که یک جسد آنجاست !
- ایرادی ندارد . 
مرد در صندوق عقب را باز می کند و صد البته که جسدی آن تو نیست !
سروان: من که سر در نمی آورم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارید،این ماشین رو دزدیدید ،تو داشبوردتان تفنگ دارید و یک جسد هم توی صندوق عقب هست !
مرد: عجب ! شرط می‌بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می‌رفتم . 

. درسی از زندگی پروانه!

  انسان با دقت در زندگی جانداران مختلف می‌تواند ،درسهای بزرگی را فرا‌گیرد . حتی توجه به زندگی پروانه‌ها می‌تواند درس‌هایی را به ما بیاموزد .  

  

یک پاورپوینت جالب در این مورد را از  اینجا  دریافت کنید . 

.  

منبع : http://www.shahed-emam.ir

. شهادت آب

 

احتمالا تا به حال مطالبی را در مورد شهادت آب شنیده‌اید .  

  

در صورت تمایل می‌توانید یک پاورپوینت جالب در این مورد را از  اینجا  دریافت کنید . 

 

.

. راز شرط بندی!

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضی او مورد پذیرش قرار گرفت .

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

. راز موفقیت از زبان سقراط

   مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟  

   سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم."  

   صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.
   سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
   جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.

   ‌همین که به روی آب آمد، اولین کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. 

   سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟"  

    گفت، "هوا."  

  ‌سقراط گفت:"هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی 

کرد که آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".

. قوانینی که نیوتون از قلم انداخت!

قانون صف: 

اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
قانون تلفن:
اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.
قانون تعمیر:  

بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.
قانون کارگاه:
اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید.
قانون معذوریت:  

اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد.
قانون حمام:  

وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.
قانون روبرو شدن:
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد.
قانون نتیجه: 

وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد.
قانون تنفر:
اگر تو دانشگاه از کسی بدتون میاد ، اون چپ و راست جلوی شما ظاهر میشه !
قانون بیومکانیک:
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.
قانون تئاتر: 

کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند.
قانون قهوه:  

قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید.
قانون پیش بینی:
اگه پیش بینی یک اتفاق ناگوار را برای خود در آینده ی نزدیک، کرده باشید و خودتان را برای آن آماده کرده باشید ، مطمئن باشید آن اتفاق به وقوع نمی پیوندد.

. رضایت

رضایت

  روزی پسرکی وارد مغازه ای شد. از صاحب مغازه خواست با جایی تماس بگیرد. صاحب مغازه اجازه داد. پسرک شروع کرد به گرفتن شماره. صاحب مغازه بر حسب اتفاق مکالمات پسرک را می شنید.

  پسرک پرسید: خانم ممکن است کوتاه کردن چمن هایتان را به من بسپارید؟ خواهش می کنم

  زن جواب داد: کسی هست که این کار را برایم انجام دهد

  پسرک گفت: خانم من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام میدهم

  زن در جواب گفت: از کار این فرد کاملاً راضی هستم

  پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: من پیاده رو و جدول جلوی خانه ی شما را هم برایتان جارو و تمیز می کنم. در این صورت شما هر روز زیباترین پیاده رو و چمن را در شهر خواهید داشت

  مجدداً زن پاسخ منفی داد.  

  پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت بدون این که حرفی بزند. گوشی را گذاشت. 

  مرد مغازه دار که صحبت های پسرک را شنیده بود به سمت پسرک رفت و گفت: از این رفتارت خوشم آمد. به خاطر این روحیه ی خاص و خوبی که داری دوست دارم کاری به تو پیشنهاد کنم.           پسرک جواب داد: نه متشکرم. من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند!

. زندگی

 زندگی 

   

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد . وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه بر داشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند پرسید: " آیا لیوان پر شده است؟ "

 همگی پاسخ دادند: " بله پر شده! "

استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت . بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید: " آیا لیوان پر شده است؟ "

 همگی پاسخ دادند: "بله پر شده! "  

 استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت . ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگ ها و ریگ ها را پر کردند. استاد بار دیگر از دانشجویان پرسید: " آیا لیوان پر شده است؟ "

دانشجویان هم صدا جواب دادند: "بله پر شده است! "

استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد . آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد .

 این بار قبل از این که استاد سئوالی بکند ، دانشجویان فریاد زدند: " بله پر شده است! "

استاد گفت: " این لیوان همان شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم ، چیز های مهم زندگی شما مثل: سلامتی ،خانواده ،فرزندان و دوستانتان هستند . چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند ، هنوز زندگی شما پر است. "

 استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد: " ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند ، مثل : شغل ، ثروت ، خانه  و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند . این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند . در زندگی حواستان را به چیز هایی معطوف کنید که واقعا اهمیت دارند . همسرتان را برای شام به رستوران ببرید با فرزندانتان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید . برای نظافت خانه و خرابی های کوچک همیشه وقت هست . ابتدا به قلوه سنگ های زندگیتان برسید بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند."