انجمن علمی و آموزشی معلمان ریاضی استان آذربایجان‌ غربی

انجمن علمی و آموزشی معلمان ریاضی استان آذربایجان‌ غربی

.: ریاضیات شانه بر زلف پریشان عالم است :.
انجمن علمی و آموزشی معلمان ریاضی استان آذربایجان‌ غربی

انجمن علمی و آموزشی معلمان ریاضی استان آذربایجان‌ غربی

.: ریاضیات شانه بر زلف پریشان عالم است :.

. آسان بیندیش، راحت زندگى کن

 مى‌گویند در کشور ژاپن مرد میلیونرى زندگى مى‌کرد که از درد چشم خواب به‌چشم نداشت و براى مداواى چشم دردش انواع قرص‌ها و آمپول‌ها را مصرف کرده بود اما نتیجه چندانى نگرفته بود. وى پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده مى‌بیند. وى به راهب مراجعه مى‌کند و راهب نیز پس از معاینه وى به او پیشنهاد که مدتى به هیچ رنگى بجز رنگ سبز نگاه نکند.

ادامه مطلب ...

. یکى از زیباترین داستان‌هاى واقعى

 در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه  آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن‌ها قائل نیست. البته او راست نمی‌گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت، با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره  قبولى نداد و او را رفوزه کرد. 

 امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند.

ادامه مطلب ...

. لیوان را زمین بگذار!

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟  

شاگردان جواب دادند: ٥٠ گرم ، ١٠٠ گرم ، ١٥٠ گرم .
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی‌افتد.

ادامه مطلب ...

. زندگی مثل چایی است!

 

 گروهى از فارغ‌التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه  خود آد‌م‌هاى موفقى شده‌بودند ، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند . پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می‌داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می‌کردند .

ادامه مطلب ...

. یک جمله و یک تصویر

ریاضیات شانه بر زلف پریشان عالم است .

. جملات گهربار

   حضرت علی (ع) 

 

* کتاب باغ و بوستان دانشمندان است . 

 

* علم گنج بزرگی است که با خرج کردن تمام نمی‌شود  . 

  

* با بدان نیکی کن تا از بدی آنها جلوگیری کنی . 

 

* با نیکان بدی مکن چه آنها را از نیکی باز می‌داری .  

* کتاب غذای روح بشر است .

. پاره آجر

 روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند . پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی  صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

  

 پسرک گفت: " اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می‌کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

  

 مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت . برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .  

  

 در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !  خدا در روح ما زمزمه می‌کند و با قلب ما حرف می‌زنداما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور  می‌شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند  .این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه .

. داستان کوتاه دو گدا

 دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

ادامه مطلب ...

. انیشتین و چارلی‌چاپلین

 روزی انیشتین به چارلی‌چاپلین هنرمند بزرگ گفت : 

   « می‌دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
      این است که همه کس حرف تو را می‌فهمد! »

 چارلی هم خنده‌ای کرد و گفت : 

   « تو هم می‌دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
      این است که هیچکس حرف تو را نمی‌فهمد! »

. ماجرای طنز چهار دانشجو

  چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر به گردش و تفریح پرداختند. 

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جای سه‌شنبه ، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند
آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم ، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم .
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.
سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال بعدی پاسخ بدهند  ، با کمال تعجب این سئوال  ۹۵ امتیاز داشت و سوال این بود
کدام لاستیک پنچر شده بود؟!

. گاهی اشکال ندارد تو را نادان بخوانند

 شخصی فقیر هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم به دلیل‌نادانیش، وی را دست می‌انداختند به این گونه که دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی طلا بود و دیگری نقره ؛اما فقیر همیشه سکه ی نقره را انتخاب می‌کرد.

 این داستان در تمام منطقه پخش شد  و  هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و  دو سکه به او نشان می دادند و فقیر همیشه سکه ی نقره را انتخاب می‌کرد. 

 تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه فقیر را آن طور دست می ‌انداختند٬ ناراحت شد.در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. 

 فقیر پاسخ داد:ظاهراً حق با شماست٬اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند. اما اکنون برای اینکه ثابت کنند که من نادان‌تر از آن‌هایم هر روز به من سکه می دهند. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

. عجیب ترین سوالات کاربران از مایکروسافت

  عجیب‌ترین سوالاتی که کاربران کامپیوتری از مرکز مشاوره مایکروسافت پرسیده‌اند : 

  

کاربر : کامپیوتر می‌گوید هر کلیدی را (any keys) فشار دهید اما من نمی‌توانم دکمه any را روی کیبوردم پیدا کنم.  

--------------------
مرکز مشاوره : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن.
کاربر : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟
--------------------
مرکز مشاوره : روز خوش، چه کمکی از من برمیاد؟
کاربر : سلام... من نمی تونم پرینت کنم.
مرکز مشاوره : میشه لطفاً روی Start کلیک کنید و...
کاربر : گوش کن رفیق؛ برای من اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی!
--------------------

کاربر : پسر 14 ساله من برای کامپیوتر رمز گذاشته و حالا من نمی‌توانم وارد آن شوم.
مرکز مشاوره : رمز آن را فراموش کرده؟
کاربر : نه آن را به من نمی‌گوید چون با من لج کرده.

ادامه مطلب ...