شخصی فقیر هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم به دلیلنادانیش، وی را دست میانداختند به این گونه که دو سکه به او نشان میدادند که یکی طلا بود و دیگری نقره ؛اما فقیر همیشه سکه ی نقره را انتخاب میکرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد و هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و فقیر همیشه سکه ی نقره را انتخاب میکرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه فقیر را آن طور دست می انداختند٬ ناراحت شد.در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند.
فقیر پاسخ داد:ظاهراً حق با شماست٬اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند. اما اکنون برای اینکه ثابت کنند که من نادانتر از آنهایم هر روز به من سکه می دهند. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.