یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت . در همین حال نوهاش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمهاش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !
نوه پوزخندی زد ! و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست . خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض ، پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید :
تو این سبد ؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز ، آبی توش بمونه !
خانم پیر در حالی که تبسم بر لبانش بود ، اصرار کرد :
لطفا این کار رو انجام بده عزیزم .
دخترک غرولندکنان ، سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد برگشت و با لحن پیروزمندانهای گفت :
من میدونستم که امکانپذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوهاش گرفت ، با دقت زیادی وارسیش کرد و گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگا بنداز …!