هوا کم کم تاریک میشد . نزدیکیهای غروب شنبه بود. خیلی خسته بودم . تمام روز را روی مسالههایریاضی کار میکردم . میز کارم را ترک کردم. روزنامهای را که در شهر ما منتشر میشد، برداشتم و ورق زدم. در صفحه آخر روزنامه یک آگهی نظرم را جلب کرد :
شرکت گرافت اشتودت ، هرگونه سفارشی را ، چه از سازمانها و چه از اشخاص برای هر گونه محاسبه و تجزیه و تحلیل ریاضی میپذیرد . از پیش ، درستی و کیفیت بالای کار را ضمانت میکنیم . نشانی : ولت شتراسه ، شماره ۱۲
چه شانسی ! درست همین را میخواستم. نزدیک به یک ماه بود که روی معادلههای "ماکسول" کار میکردم . میخواستم رفتار موجهای الکترو مغناطیسی را در یک محیط ناهمگون بررسی کنم و سرانجام توانستم با سادهکردن معادلهها از راه تبدیل آنها به حالتهای تقریبی ، به معادلههایی برسم که بشود به یاری یک رایانه ، محاسبه را ادامه داد و به نتیجه رسید. میاندیشیدم که باید به مرکز بروم و از سازمانی که کار محاسبهها را با رایانه انجام میدهد بخواهم محاسبه مورد نیازم را انجام دهد . اما مرکز رایانه پایتخت درگیر سفارشهای نظامی بود و به خواست یک فیزیکدان شهرستانی در خصوص حل معادلههای نظریه انتشار موجهای رادیویی ، توجهی نمیکرد.
ولی اکنون ، در شهر دور افتاده کوچک ما ، یک مرکز رایانه وجود داشت و از راه آگهی در روزنامه ، در جستجوی مشتری بود. خواستم تلفنی با این مرکز ، یعنی " شرکت گرافت اشتودت " تماس بگیرم ، ولی در آگهی روزنامه ، تنها نشانی شرکت وجود داشت. یک مرکز رایانه ، بدون شماره تلفن ! مگر ممکن است ؟ به دفتر روزنامه تلفن کردم.
سردبیر روزنامه هم نتوانست کمکی بکند :" ما تنها نشانی شرکت گرافت اشتودت را داریم . شماره تلفنی به ما ندادهاند ." به کتاب راهنمای تلفن مراجعه کردم. در آنجا هم خبری از شماره تلفن نبود .
باید تا دوشنبه صبر میکردم ، ولی بیتابی راحتم نمیگذاشت . تلاش کردم کارم را را در زمینه معادلهها ادامه دهم و درباره مفهومهای فیزیکی کم و بیش پیچیدهای فکر کنم که پشت این معادلهها پنهان شدهاند ؛ ولی فکرم درست کار نمیکرد و مرتب به سمت گرافت اشتودت منحرف میشد . میاندیشیدم : باید صاحبان و گردانندگان این شرکت ، آدمهای دوراندیشی باشند . در زمان ما ریاضیات نقش عمدهای در زندگی انسانها دارد ؛ همه جا تلاش میکنند دانشها و اندیشههای انسانی را به زبان ریاضی درآورد ... هیچ کاری سودآورتر از فعالیت این شرکت نیست ...
این گرافت اشتودت چه کسی است ؟ مدتهاست در این شهر زندگی میکنم ، ولی هرگز این نام یا چیزی شبیه آن نشنیدهام . . . اما مثل این بود که این نام به گوشم خوردهاست . کجا ، کی ، به چه مناسبت و در خصوص چه کاری ؟ هرچه به ذهنم فشار آوردم ، چیزی به یادم نیامد .
سرانجام انتظار به پایان رسید. ساعتهای آغازین روز دوشنبه بود. نوشتههای خود را با دقت مرتب کردم ، در جیب گذاشتم و حرکت کردم تا به خانه شماره ۱۲ در خیابان ولت شتراسه بروم . باران میبارید و من به ناچار تاکسی گرفتم . راننده تاکسی سری تکان داد : نزدیک نیست. باید از رودخانه رد شویم. چسبیده به بیمارستان روانی است .
تاکسی به راه افتاد ؛ چهل دقیقه در راه بود. شهر را پشت سر گذاشتیم ، از پل رد شدیم ، دریاچه را دور زدیم و وارد دشت شدیم . جاده خاکی بود و گِل آلود. گاهی چرخهای عقب تاکسی در گِل گیر میکرد و ناچار به توقف میشد. دور و بر جاده را علفهای کمپشتی پوشاندهبود . کمکم دیوار آجری بیمارستان روانی نمایان شد. مردم ، اینجا را که در تکه زمینی پست واقع بود ، "مرکز عاقلان" مینامیدند. تاکسی از راهی که در امتداد دیوار آجری بود پیش رفت و جلو در کوچکی نگهداشت :
بفرمایید ، خانه شماره ۱۲
وجود خانه شماره ۱۲ یعنی محل شرکت گرافت اشتودت ، در کنار بیمارستان روانی و در جوار دیوارها، هم غم انگیز بود و هم شگفتی آور . میاندیشیدم : آیا گرافت اشتودت ، برای پیشبرد ریاضیات ، از بیماران روانی و دیوانهها استفاده میکند ؟ ولی این یک مزاح بود و آدم را به خنده میانداخت.
چند بار دکمه زنگ را فشار دادم ؛ ولی دست کم پنج دقیقه طول کشید تا در باز شد . مردی رنگ پریده با موهای پرپشت و بهم ریخته در برابر من ظاهر شد. مثل این که از جای تاریکی آمده ، در برابر نور ، چشمان خود را تنگ میکرد و گاه به گاه میبست . پرسید : چه میخواهید آقا !
مگر اینجا شرکت گرافت اشتودت نیست ؟ شرکتی که کارش یاری رساندن به ریاضیات است ؟
چرا.
شما در روزنامه آگهی کردهاید؟
بله .
میخواهم از شما کمکی بگیرم . سفارشی برای شما دارم .
بفرمایید ...
با دست ، اشاره به درون ساختمان کرد .
. . .
======================================================
نویسنده کتاب " خانه اهریمنی " آناتولی دنپروف و مترجم آن آقای پرویز شهریاری میباشند . این کتاب ۴۶ صفحه دارد ؛ در قالب فایل PDF بوده و حجمش هم KBا۴۳۷ میباشد .
برای دریافت این کتاب اینجا کلیک کنید .
کلمه عبور برای دریافت فایل : www.amrag.ir