در ماه رمضان چند جوان ، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم غذا می خورد.
به او گفتند:چرا روزهام،
ادامه مطلب ...یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت . در همین حال نوهاش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمهاش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !
ادامه مطلب ...
|
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید: یک بستنی میوهای چند است؟
پیشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت.
پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.
بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟
ادامه مطلب ...حضرت علی (ع):
.
هیچ ثروتی چون عقل نیست.
.
هیچ میراثی چون ادب نیست.
.
هیچ فقری چون نادانی نیست.
.
هیچ عزتی چون بردباری نیست.
ادامه مطلب ...![]() |
چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شدهبود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
ادامه مطلب ...پیرمردی تنها در مینهسوتا زندگی میکرد. او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند، در زندان بود.
پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد. من میدانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی ...
ادامه مطلب ...حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن
که ما هر یک یگانهایم
موجودی بینظیر و بیتشابه
و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تو میدانی که "بهترین" در زندگانیت
چگونه معنا میشود
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد
رئیس هیئت مدیره مصاحبهاش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.
ادامه مطلب ...یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند .
برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت : مایلى با همدیگر بازى کنیم ؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید . برنامهنویس دوباره گفت : بازى سرگرم کنندهاى است .
ادامه مطلب ... شرلوک هولمز و واتسون رفته بودند صحرا نوردى . شب چادر زدند و زیر آن خوابیدند. نیمههاى شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست . بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهى به آن بالا بینداز و به من بگو چه مىبینى؟
واتسون گفت : میلیونها ستاره مىبینم .
هولمز گفت : چه نتیجه مىگیرى؟
واتسون گفت : ازلحاظ روحانى نتیجه مىگیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم .
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد در کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد و رفع خستگی کند . سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود . کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .
ادامه مطلب ...